پاتوق

کدام سخت تر است ؟ بیدار کردن کسی که خواب است یا بیدار کردن کسی که خواب می بیند که بیدار است . «سورن کی یر کگارد»

پاتوق

کدام سخت تر است ؟ بیدار کردن کسی که خواب است یا بیدار کردن کسی که خواب می بیند که بیدار است . «سورن کی یر کگارد»

CYCLE

چرخه

راننده سوار اتوبوس شد و اتوبوس را روشن کرد . از آینه وسط نگاهی به داخل اتوبوس انداخت . بیشتر صندلی ها خالی بود که البته برای ایستگاه اول عادی بود بیشتر مسافر ها جوان بودند که این هم به خاطر قرار داشتن ایستگاه اول کنار خوابگاه های دانشجویی طبیعی بود . اتوبوس به راه افتاد . راننده داشت به پسر دبیرستانی اش فکر می کرد ، آرزو داشت که پسرش در رشته خوبی وارد دانشگاه شود . با نگاهی حسرت بار به آینه وسط نگاه کرد ، پسری را دید که هم قواره پسر خودش بود ولی چون روی صندلی ای نشسته بود که پشت به راننده بود قیافه اش پیدا نبود ، پسر از پشت ساده به نظر می رسید ، راننده به این فکر کرد که پسرک دانشجو حتما به مسئله مهمی فکر می کند ، به تحقیقی به پروژه ای ، جنبش یا اعتصابی شاید .

 

پسر در جای خود تکانی خورد و دوباره به روبرو ، جایی در انتهای اتوبوس چشم دوخت و پیش خود گفت : " می بینی تو رو خدا از اول ترم می گفت یه چیز توپ پیدا کردم ، من محلش نذاشتم . ما رو باش با چه فسیل هایی می گشتیم بعد جنس به این مرغوبی رو نمی دیدم . راستی راستی تو دانشگاه خودمونه پس چرا من هنوز آمارشو ندارم .باید برم تو کارش حالا چه جوری اون ها رو بپیچونم ؟" . اتوبوس توقف کرد . همکلاسی پسر ضربه ای به او زد و گفت : " کجایی تو ؟ رسیدیم ."  پسر ایستاد و به سمت در عقب رفت . زمانی که خواست  پیاده شود مردی میانسال با لباسی خاکی و پر از لکه های رنگ با عجله سوار شد . پسر با اخم گفت : " آقای با فرهنگ اول می ذارن همه پیاده بشن بعد سوار می شن " و در حال پیاده شدن به همکلاسی اش گفت :" حتما عجله داره بره کتاب های توی اتوبوس رو بلند کنه "

 

مرد کارگر از حرفی که پسر بهش گفته بود ناراحت شده بود ولی از دست پسر دبستانی خودش بیشتر ناراحت بود .  دیشب حسابی دعوایش کرده بود . حرف های دیشبش را برای بار چندم به یاد آورد و صحنه ها از جلوی چشمش رد می شدند . " پسر چرا این کار رو کردی ، من این همه آبروداری می کنم تو می خوای یه شبه همش رو به باد بدی ، چرا کتاب های توی اتوبوس رو برداشتی ، حالا من با چه رویی برشون گردونم اینها رو " . قبل از سوار شدن وقتی اتوبوس را نیمه خالی دیده بود می خواست سریع تر سوار اتوبوس بشود تا قبل از اینکه  کسی دیگری تنها صندلی که هر دو جایش خالی بود را اشغال کند روی آن بنشیند تا بدون شرمندگی کتاب هایی که دیشب از اتاق پسرش پیدا کرد را در جایش بگذارد همین عجله باعث شد که قبل از پیاده شدن آخرین نفر وارد اتوبوس شود . وقتی کتاب ها را به سر جایشان برگرداند مردی خوشپوش کنارش نشست . کارگر نگاهی به مرد خوش پوش انداخت و پیش خودش گفت که : " باید حسابی پولدار باشه ، خوب پس چرا داره با اتوبوس می ره ؟ حتما می خواد از این پز های روشنفکری بده که من واسه کم شدن آلودگی هوا با اتوبوس می رم بیرون یا یه مدیری ، چیزیه که امروز خبرنگار ها میان دیدنش ، اونم با اتوبوس می ره که بگه من ساده زندگی می کنم و شعار بده "

 

مرد خوش پوش یادش افتاد که از اتکلنی که رییس هتلی که در آن کار می کرد به آنها داده استفاده نکرده و این باعث می شد باز هم سر کوفت های رییس هتل را تحمل کند . هیچ راهی برای فرار از دست رییس نبود ، او هر روز همه مستخدم ها و کارمندان هتل را به صف می کرد و لباس های فرم آنها که بسیار شیک بود را وارسی می کرد و لباس ها را بو می کرد تا همه حتما از عطر استفاده کرده باشند . مرد خوش پوش به فردی که با لباس خاکی و رنگی پیشش نشسته بود نگاهی انداخت و پیش خود گفت : " همین رو کم داشتم اگه رییس یه کم خاک رو لباس فرمم ببینه یا بوی رنگ ازم بشنوه کارم تمومه " . مرد خوش پوش نگاهی به اطراف کرد و پیرزنی را روبرویش دید و یاد پیرزن های پول دار غرغروی مهمان هتل افتاد . آنها همیشه از همه چیز ایراد می گرفتن و پیش رییس هتل از مستخدم ها بد می گفتند و هیچ وقت هم نمی شد از آنها انعام گرفت ، انگار با افزایش عمرشان به جای اینکه خود را به دنیای دیگر نزدیک بدانند به خاطر ماندن بیشتر از بقیه در این دنیا خود را ابدی می دانستند .

 

پیرزن خسته بود . از وقتی شوهرش فوت کرده و پسرش از پیشش رفته بود دیگر کارهایی که قبلا به عشق شوهر و فرزند خود انجام می داد برایش بی معنی و سخت به نظر می رسید . زندگی می کرد چون کار دیگری جز زندگی کردن نمی توانست انجام دهد . آخرین باری که به پسرش گفته بود تنها هستم پسرش به او گفت : " تو دوستاتو داری " و پیرزن جواب داده بود : " اون ها فرق می کنن چون اون ها به من احتیاج ندارن " پیرزن به دختر جوانی که روبرویش نشسته بود نگاه کرد . چشم های دختر قرمز بود و گهگاهی چرتی می زد . پیرزن پیش خود گفت : " این هم یه معتاد دیگه مثل دختر دوستم . بیچاره مادر این دختر"

 

دختر به دیشب فکر می کرد . تا نیمه شب بیدار بوده و به موضوع داستان بعدی اش فکر می کرده ولی انگار تمام خلاقیتش تمام شده بود . حاصل کلنجار های دیشبش چیزی جز بی حوصله بودن امروزش نبود . روز های دیگر چهره هر کسی را نگاه می کرد داستانی به ذهنش می آمد ولی از دیروز هیچ چیزی پیدا نمی کرد . دختر جوان پیش خودش گفت : " شاید نباید توی چهره ها دنبال موضوع باشم شاید توی زمان ، موقعیت ... آره خودشه موقعیت . حالا چه موقعیتی ؟ واسه شروع چی بهتر از همین اتوبوس ، پر از شخصیته . اول هم از راننده شروع می کنم " .  

۱۷ امرداد ۸۶ - امیر

نظرات 3 + ارسال نظر
نرگس دوشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 03:38 ب.ظ http://azrooyesadegi.blogsky.com

آفرین امیر... سوژه و فکر پشت اش و تداوم متن عالی بود.. بخصوص اینکه بازی ام خیلی وقتا تو مکان عمومی همینه که هرکسی داره به چی فکر میکنه و فکر اینکه من چقدر می تونم اشتباه بکنم :)...عالی بود دکتر

علی سه‌شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 01:01 ق.ظ

خیلی قشنگ نوشته بودید آفرین.

محمدعلی یکشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 11:41 ب.ظ

دستمریزاد...خیلی قشنگ بود...کاملا آدم رو مشتاق می کرد تا آخر بخونه!!![لبخند]...بازم بنویس...قشنگ مینویسی[چشمک]...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد