پاتوق

کدام سخت تر است ؟ بیدار کردن کسی که خواب است یا بیدار کردن کسی که خواب می بیند که بیدار است . «سورن کی یر کگارد»

پاتوق

کدام سخت تر است ؟ بیدار کردن کسی که خواب است یا بیدار کردن کسی که خواب می بیند که بیدار است . «سورن کی یر کگارد»

کسی که هیچ وقت سنگ قبر نداشت

1

« دکتر ، شیفته کار اش بود » . این جمله ای بود که او دوست داشت بعد از مرگش روی سنگ قبرش حک شود . سرش را تکان داد و یک آهنگ گذاشت تا در این جاده زیبا به چیز دیگری غیر از مرگ و سنگ قبر و ... فکر کند. پیش خودش گفت: « حالا که دارم میرم به یه روستایی به این قشنگی، کاری که عاشقشم ، انجام بدم باید مثبت تر فکر کنم » و خودش را به موسیقی آرامی که گوش می داد سپرد .

 

 

کدخدای ده داشت خودش را برای استقبال آماده می کرد . پسرش را فرستاده بود تا مردم را برای استقبال خبر کند . خیلی خوشحال بود که بالاخره ده صاحب یک پزشک می شد . کدخدا از خانه بیرون آمد و به سمت ورودی ده که قرار بود پسرش مردم را آنجا جمع کند رفت . مردم ده از کوچک و بزرگ همه حاضر شده بودند . کدخدا جلوی جمعیت ایستاد و صدایش را برای حرف زدن صاف کرد . مردم ده همیشه حرف های کدخدا را دوست داشتند چون تا چیزی برای گفتن نداشت حرفی نمی زد و حرف هایش همیشه از تکرار خالی بودند . کدخدا حرف هایش را اینگونه تمام کرد « دکتر حتما مرد خوبی هست . بیایید خوبی اش رو جبران کنیم . کاری کنیم که احساس غربت نکنه . حداقل کار این هست که دوستش داشته باشیم » .

 

دکتر به ورودی روستا رسید . همه خوشحال بودند و دکتر با وجود آن همه شادی نمی توانست خوشحال نباشد. به چیزی که دوست داشت نزدیک شده بود _ طبابت برای عشق نه برای پول _ آن هم در این روستای سرسبز که دورش سر تا سر جنگل بود . اولین چیزی که می خواست قدم زدن در آن جنگل افسون کننده بود .

کدخدا گفت « تشریف بیاورید به کلبه حقیر من تا خستگی در کنید » . دکتر از کدخدا تشکر کرد و گفت « اگه اشکال نداره الان دوست دارم این اطراف قدم بزنم ، بعد مزاحم می شوم » . کدخدا گفت « می خواهید من اطراف رو نشونتون بدم » و دکتر که می خواست تنها قدم بزند گفت « شما حتما کار دارید مزاحم شما نمی شوم » کدخدا گفت « باشه ، اصرار نمی کنم فقط زیاد دور نشوید چون هوا دیگه کم کم تاریک می شه » .

 

دکتر چرخی در روستا زد ولی ارضا نمی شد . به تنهایی نیاز داشت ولی در روستا قدم زدن تنهایی نداشت . ایستاد و به درخت های انبوه جنگل نگاه کرد . انگار جنگل تنهایی را برای عرضه کردن به نمایش گذاشته بود . و او اکنون خریدار تنهایی بود . دکتر مسخ شده بود . به آسمان نگاه کرد و پیش خودش گفت « هنوز هوا روشنه ، من هم زیاد دور نمی شم »

 

مدهوش جلو می رفت ولی نیروی غریزه اش مواظب گم نکردن راه و دور نشدن از ده بود . جنگل سکوت داشت و دکتر حضور داشت، دکتر سکوت می خواست و جنگل حضور . معامله خوبی برای دو طرف بود . دکتر کنار درختی نشست و به آن تکیه داد . چشم هایش را چند لحظه روی هم گذاشت و باز کرد . باورش نمی شد . کمی جلوتر ، درست روبرویش پلنگی ایستاده بود که مستقیم به چشمانش خیره شده بود ، او این را باور می کرد ولی چیزی که برای او باور کردنی نبود حضور زنی اثیری در کنار پلنگ بود که اون نیز خیره نظاره گر او بود .

نه در حالت پلنگ و نه در حالت زن هیچ نشانی از خشم ، مهربانی ، ناراحتی یا شادی وجود نداشت . دو چهره عریان از احساس و سرد . آرامش همه جا موج می زد حتی در وجود دکتر

 

 

2

کدخدا به ساعت اش نگاه کرد . دیگر از نیمه شب هم گذشته بود. او  به مردهایی که فانوس به دست برای جستجو آمده بودند گفت «نمی توانسته تا اینجا جلو آمده باشه . توی این تاریکی نمی شه پیداش کرد. بر میگردیم ده »

 

A.M.F


پاورقی :  اگه می خواید کمکم کنید تعریف نکنید فقط ایراد بگیرید