1
« دکتر ، شیفته کار اش بود » . این جمله ای بود که او دوست داشت بعد از مرگش روی سنگ قبرش حک شود . سرش را تکان داد و یک آهنگ گذاشت تا در این جاده زیبا به چیز دیگری غیر از مرگ و سنگ قبر و ... فکر کند. پیش خودش گفت: « حالا که دارم میرم به یه روستایی به این قشنگی، کاری که عاشقشم ، انجام بدم باید مثبت تر فکر کنم » و خودش را به موسیقی آرامی که گوش می داد سپرد .
کدخدای ده داشت خودش را برای استقبال آماده می کرد . پسرش را فرستاده بود تا مردم را برای استقبال خبر کند . خیلی خوشحال بود که بالاخره ده صاحب یک پزشک می شد . کدخدا از خانه بیرون آمد و به سمت ورودی ده که قرار بود پسرش مردم را آنجا جمع کند رفت . مردم ده از کوچک و بزرگ همه حاضر شده بودند . کدخدا جلوی جمعیت ایستاد و صدایش را برای حرف زدن صاف کرد . مردم ده همیشه حرف های کدخدا را دوست داشتند چون تا چیزی برای گفتن نداشت حرفی نمی زد و حرف هایش همیشه از تکرار خالی بودند . کدخدا حرف هایش را اینگونه تمام کرد « دکتر حتما مرد خوبی هست . بیایید خوبی اش رو جبران کنیم . کاری کنیم که احساس غربت نکنه . حداقل کار این هست که دوستش داشته باشیم » .
دکتر به ورودی روستا رسید . همه خوشحال بودند و دکتر با وجود آن همه شادی نمی توانست خوشحال نباشد. به چیزی که دوست داشت نزدیک شده بود _ طبابت برای عشق نه برای پول _ آن هم در این روستای سرسبز که دورش سر تا سر جنگل بود . اولین چیزی که می خواست قدم زدن در آن جنگل افسون کننده بود .
کدخدا گفت « تشریف بیاورید به کلبه حقیر من تا خستگی در کنید » . دکتر از کدخدا تشکر کرد و گفت « اگه اشکال نداره الان دوست دارم این اطراف قدم بزنم ، بعد مزاحم می شوم » . کدخدا گفت « می خواهید من اطراف رو نشونتون بدم » و دکتر که می خواست تنها قدم بزند گفت « شما حتما کار دارید مزاحم شما نمی شوم » کدخدا گفت « باشه ، اصرار نمی کنم فقط زیاد دور نشوید چون هوا دیگه کم کم تاریک می شه » .
دکتر چرخی در روستا زد ولی ارضا نمی شد . به تنهایی نیاز داشت ولی در روستا قدم زدن تنهایی نداشت . ایستاد و به درخت های انبوه جنگل نگاه کرد . انگار جنگل تنهایی را برای عرضه کردن به نمایش گذاشته بود . و او اکنون خریدار تنهایی بود . دکتر مسخ شده بود . به آسمان نگاه کرد و پیش خودش گفت « هنوز هوا روشنه ، من هم زیاد دور نمی شم »
مدهوش جلو می رفت ولی نیروی غریزه اش مواظب گم نکردن راه و دور نشدن از ده بود . جنگل سکوت داشت و دکتر حضور داشت، دکتر سکوت می خواست و جنگل حضور . معامله خوبی برای دو طرف بود . دکتر کنار درختی نشست و به آن تکیه داد . چشم هایش را چند لحظه روی هم گذاشت و باز کرد . باورش نمی شد . کمی جلوتر ، درست روبرویش پلنگی ایستاده بود که مستقیم به چشمانش خیره شده بود ، او این را باور می کرد ولی چیزی که برای او باور کردنی نبود حضور زنی اثیری در کنار پلنگ بود که اون نیز خیره نظاره گر او بود .
نه در حالت پلنگ و نه در حالت زن هیچ نشانی از خشم ، مهربانی ، ناراحتی یا شادی وجود نداشت . دو چهره عریان از احساس و سرد . آرامش همه جا موج می زد حتی در وجود دکتر
2
کدخدا به ساعت اش نگاه کرد . دیگر از نیمه شب هم گذشته بود. او به مردهایی که فانوس به دست برای جستجو آمده بودند گفت «نمی توانسته تا اینجا جلو آمده باشه . توی این تاریکی نمی شه پیداش کرد. بر میگردیم ده »
پاورقی : اگه می خواید کمکم کنید تعریف نکنید فقط ایراد بگیرید
آخرین اخبار ایران و جهان در بزرگترین آرشیو خبری در ایران. خبر+عکس. :: اخبار را در www.moroorgar.com حرفه ای بخوانید ::
من از نوشتههات خوشم اومد. به خصوص این پاورقیه. خیلی خوبه که این طوری دوستداری. اشکال نداره که بهت لینک بدم؟ آخه بعضیا خوششون نمیاد!
سلام خوبی ؟
سال نو مبارک
بعد از مدت ها برگشتمم ممنون می شم سر بزنی
ایراد گفتی.. اما ایده ات خوب بود ..
متاسفانه در فضا سازی مشکل داشتی .. اینها مردم ده اند.. نه میلیاردر های منهاتان نشین .. خیلی با فرهنگ نشونشون دادی.. برای تصویر یک فضای دهاتی بهت پیشنهاد می دم نفرین زمین جلال آل احمد رو بخونی .. قضیه معلمی است که می رود به دهی..
این کاملا طبیعی است اگر پلنگی یا خرسی آن نزدیک ا پیدا شود کد خدا به دکتر می گفته که مواظب باشد
ممنون
البته زیادی روستایی ها رو با فرهنگ نشون دادم و واقعا ایراد به جایی گرفتی . البته چیز زیادی درباره مردم روستا نگفتم و بیشتر کدخدا رو توصیف کردم . می خواستم یه گوشه ای از داستان بنویسم که کدخدا تحصیل کرده بوده و بعد از تحصیل برگشته ده ولی نمی دونم چرا جایی برای نوشتن این موضوع پیدا نکردم و گذاشتم به عهده خواننده . البته کدخدا باید نماینده مردم ده باشه و توی در آوردن شخصیتش درست اقدام نکردم .
در واقع صرفا حضور یک حیوان برای من ملاک نبود و اصلا حضور پلنگ و زن به تنهایی هم ملاک نبود . حضور زن و پلنگ کنار هم فرا طبیعی بود و اشاره ای به جریان واقعی مینا و پلنگ توی روستای کندلوس بود .
قشنگ بود .. اما چون می خوام کمک کنم بگم که ... فکر کنم به نظره من اگه کلمه دکتر رو زیاد تکرار نمی کردی کمی بهتر بود .. :)..
اما خوشم اومد !:)..
نه بابا...تازگیها زدی تو خط داستان نویسی...
خوبه...
اما میدونی...من از تکنیکهای داستان نویسی که چیزی نمیدونم... اما کلا چیز خاصی رو دنبال نمیکرد... در نهایت به خواننده چیزی نمیده... اما خوبه...به نظرم میشه بهتر هم بشه...
از کی میخواستم نظر بدم کی بورد نداشتم!
اگه امکان داره چند بار دیگه برای خودت داستانت را بنویس.
به نظر میرسه اون چیزی که تو ذهنت ژرورانده بیش از اینها بوده/
البته این فقط یک احساساست.
............اخ که اگر ان روز میرسید
پرستیدنی ترینم در میانتان پیشه ام بود.....
تو روزی خواهی آمد .... ~
من تو کف هستم ... بدو آپدیت کن ....
کارت
من خوشم اومد ولی این دکتر شیفته ی کارش نبود. دکتره به دنبال خودش اومده بود و همین هم باعث شد داستان تو به اینجا برسه
اخرش خشن بود! حالا من نفهمیدم داستانش تموم شد یا نشد...ولی اولش خیلی قشنگ بود
اینجوری نمیشه ها.
کسی که میخواد داستان نویسی کنه اولش باید هفته ای حداقل ۲۰ -۳۰-صفحه بنویسه.
با من بگو از شمارش نفسهایت ... ~
خوبی؟
عجب.... ببینم نکنه هنوز دکتر نشده شیفته کارت شدی و زدی به روستا و بعد به جنگل و بعد یهو یه نفر رو دیدی و محو تماشا و اونوقت ... بی امیر شدیم رفت... کجایی بابا....؟؟؟
میدونی چیه امیر!چند وقته که این انتقادات و پیشنهاداتت به شدت ذهنم و مشغول کرده. آخه بعضی از سئولات عینآ واسه منم پیش اومده و هیچ جوابی هم واسش پیدا نکردم. مخصوصآ اونی که در مورد چهارشنبه سوری نوشتی و خیلی های دیگه.
در کل میخوام بگم که:
دمت گرم و سرت خوش باد...
تو تا واسه من یکی قبر نگیریا آپ نمیکنی!(اون شکلکه که از گوشش دود میاد)