پاتوق

کدام سخت تر است ؟ بیدار کردن کسی که خواب است یا بیدار کردن کسی که خواب می بیند که بیدار است . «سورن کی یر کگارد»

پاتوق

کدام سخت تر است ؟ بیدار کردن کسی که خواب است یا بیدار کردن کسی که خواب می بیند که بیدار است . «سورن کی یر کگارد»

عجب توهمی

۱. پشت یه نیسان گاوی ( ... ) نوشته بود :

انسان محکوم به آزادی است ( ژان پل سارتر )

بعد از این که این نوشته رو دیدم یکی از محفوظاتم رو عوض کردم اونم اینه که :

اول از خدا بترس ٬ دوم از نیسان گاوی .

یه لحظه فکر کردم توی یه آرمانشهرم که راننده های نیسان گاوی هاش همه فیلسوف اند ٬ 

و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد

آخرش هم به مادرم که پیشم نشسته بود گفتم :

عجب توهمی


۲. یه بنده خدایی که اسمش رو یادم نیست گفته بود :

سه نوع دروغ توی دنیا هست

۱. دروغ

۲. دروغ شاخ دار

۳ . آمار

حالا فکرش رو بکنید که این آمار ها رو دولت ایران منتشر کنه .

نرخ تورم ۱۰ درصد !؟

من موندم چه جوری وقتی نرخ افزایش اجاره خونه رو خود رییس جمهور ۲۰ درصد اعلام میکنند و البته واقعیتی که با چشم خودمون می بینیم چیزی حدود ۵۰ درصده و بقیه اقلام هم دست کمی از این نداره نرخ تورم ۱۰ درصد می شه که در چهل سال اخیر بی سابقه بوده .

در همین راستا بودجه عمرانی توسط رییس جمهور ۷۰  درصد اعلام می شه که اقتصاد دان ها می گن که هیچ جای دنیا این عدد از ۳۰ درصد نمی تونه بالاتر بره

در یک ناهماهنگی٬ سازمان ملی آمار از کاهش بیکاری میگه و وزیر کار می گه در طول سال پیش ۳۲۰ هزار نفر از کار هاشون اخراج شده اند و البته نماینده ایلام هم گفته نرخ بیکاری توی ایلام به ۳۵ درصد رسیده ( البته قبل از هماهنگی )

با تمام این اوضاع سازمان مدریت هم خط فقر رو از ۲۴۰۰۰۰تومان به ۲۰۰۰۰۰تومان اعلام کرد . یعنی اوضاع انقدر خوب شده ؟ فکر کنم هیچ کس نمی تونه سر در بیاره با افزایش همون ۱۰ درصد تورم هم که بگیریم چه جوری خط فقر کم شد و رسید به ۲۰۰۰۰۰ تومان .

یه چند وقته بعضی ها به دولت احمدی نژاد مردمی ترین دولت ایران می گن . این در حالیه که احمدی نژاد ۳۲ درصد رای آورده و بنی صدر و خامنه ای و رفسنجانی و خاتمی هیچ کدومشون کمتر از ۴۹ درصد رای نیاورده . چه جوری مردمی ترین دولت شده ؟

نتیجه : عجب توهمی

 


تلوزیون نشون می داد کمک های مردمی به لبنان رو و دل من کباب می شد . یکی همین طور تراول میریخت یکی دیگه طلاهاشو می داد و ... . بابا به خدا دولت به اندازه کافی به لبنان و فلسطین می رسه دیگه شما بیخیال بشید . تمام این سلاح های حزب الله ایرانیه . بابا تو همین کشور خودمون ملت از گرسنگی می میرن . از گرسنگی مردن که بد تر از ترکیدنه . به خدا عرب ها گربه ی کور هستن .

آریوبرزن ٬ سرداری آزاده ( سالروز دفاعی دلیرانه )

بدان ای اسکندر پس از مرگ من

پس از ریزش آخرین برگ من

 

توانی گشایی در پارس را

نهی بر سرت افسر پارس را

 

به تخت جم و کاخ شاهنشهان

قدم چون نهی با دگر همرهان

 

مبادا شوی غره از خویشن

که ایران بسی پرورد همچو من

 

 

امروز 21 اَمرداد سالروز جانفشانی سردار ایرانی آریوبرزن برای خاکش . وقتی دشمن او را تحسین می کند ما باید چه کنیم ؟ و تا الان چه کردیم ؟ حتی سعی در شناختن و شناساندش هم نکردیم . حتی اسم او را در رسانه های ملی نمی آوریم . چون تاریخمان را برایمان نگفتند . چون در کتاب های تاریخمان یک مشت نام عربی برایمان گفتند .باشد که روزی رسد که ایران خالی از خیانتکارانی چون« لی بانی » باشد تا آریوبرزن هایمان هر چند با نیروی کم پیروز باشند .

 یادش همیشه زنده باد .

 

 

بر پایه یادداشتهای روزانه "کالیستنس " مورخ رسمی اسکندر، 12 اوت سال 330 پیش از میلاد، نیروهای این فاتح مقدونی در پیشروی به سوی "پرسپولیس" پایتخت آن زمان ایران، در یک منطقه کوهستانی صعب العبور (دربند پارس، تکاب در کهگیلویه) با یک هنگ ارتش ایران (1000 تا 1200 نفر) به فرماندهی ژنرال «آریو برزن » رو به رو و متوقف شدند و این هنگ چندین روز مانع ادامه پیشروی ارتش دهها هزار نفری اسکندر شده بود که مصر، بابل و شوش را قبلا تصرف و در سه جنگ، داریوش سوم را شکست و فراری داده بود. سرانجام این هنگ با محاصره کوهها و حمله به افراد آن از ارتفاعات بالاتر از پای درآمد و فرمانده دلیر آن نیز برخاک افتاد.
    
مورخ اسکندر نوشته است که اگر چنین مقاومتی در گاوگاملا
(کردستان کنونی عراق) در برابر ما صورت گرفته بود، شکست مان قطعی بود. در "گاوگاملا" با خروج غیر منتظره داریوش سوم از صحنه، واحدهای ارتش ایران نیز که درحال پیروز شدن بر ما بودند ؛ در پی او دست به عقب نشینی زدند و ما پیروز شدیم. داریوش سوم در جهت شمال شرقی ایران فرار کرده بود و « آریو برزن » در ارتفاعات جنوب ایران و در مسیر پرسپولیس به ایستادگی ادامه می داد.
   
دلاوری های ژنرال آریو برزن، یکی از فصول تحسین برانگیز تاریخ وطن ما را تشکیل می دهد و نمونه ای از جان گذشتگی ایرانی در راه میهن را منعکس می کند.
  
 آریو برزن و مردانش 90 سال پس از ایستادگی لئونیداس در برابر ارتش خشایارشا در ترموپیل، که آن هم در ماه اوت روی داد مقاومت خود را به همان گونه در برابر اسکندر آغاز کرده بودند. اما میان مقاومت لئونیداس و آخرین ایستادگی «آریو برزن» در این است؛ که یونانیان در ترموپیل، در محل برزمین افتادن لئونیداس، یک پارک و بنای یاد بود ساخته و مجسمه او را برپا داشته و آخرین سخنانش را بر سنگ حک کرده اند تا از او سپاسگزاری شده باشد، ولی از «آریو برزن» ما جز چند سطر ترجمه از منابع دیگران اثری در دست نیست.چرا؟.
اگر به فهرست درآمدهای توریستی یونان بنگریم خواهیم دید که بازدید از بنای یاد بود و گرفتن عکس در کنار مجسمه لئونیداس برای یونان هرسال میلیونها دلار درآمد گردشگری داشته است. همه گردشگران ترموپیل این آخرین پیام لئونیداس را با خود به کشورهایشان می برند: ای رهگذر، به مردم لاکونی ( اسپارت ) بگو که ما در اینجا به خون خفته ایم تا وفاداریمان را به قوانین میهن ثابت کرده باشیم( قانون اسپارت عقب نشینی سرباز را اجازه نمی داد). لئونیداس پادشاه اسپارتی ها بود که در اوت سال 480 پیش از میلاد، دفاع از تنگه ترموپیل در برابر حمله ارتش ایران به خاک یونان را برعهده گرفته بود.

 

روزنامه شرق

 

 

اسکندری که امروزه به آن اسکندر کبیر می گویند آیا لیاقت این صفت را دارد ؟ او را فیلسوف می نامند . آیا درست است ؟

دکتر زرین کوب می گوید : «وقتی انسان باید با دست خالی صحنه را ترک کند، اگر عمر کوتاه خویش را هم یکسره در یک سلسله تلاش پایان ناپذیر بی‌سرانجام در جستجوی امپراتوری جهانی و خصوصا در طلب حیات جاودانی ضایع کند، باید یک جفت شاخ و دو گوش دراز را به گاو و خر مدیون باشد»

او که عنوان پسر خدا بودن را با پول از معبد آمون مصر خرید تا عمر جاودان داشته باشد آیا می تواند فیلسوف باشد .

 

 

اما بشنویم روایت دیگری را :

 

مهدى نوروزى


« اوضاع آشفته‏اى است. سندى براى شناخت تاریخ خود نداریم. اسناد مکتوب را هر چه داشتیم، براى خود اندوختند، ما بقى را هم دور ریختند!
و بعد از این همه، بیگانه براى ما تاریخ نوشت! غارتگر براى ما تاریخ نوشت. دیو براى ما تاریخ نوشت!
اما نباید باور کرد و باور نکرده‏ایم که شکوه ایرانى مى‏تواند زیر اسبانى گم شود که صاحبانى کم قیمت‏تر از خود داشتند.
چه کسى تا به حال دیده که اسناد تاریخى دشمن‌ساخته را، با احترام برگیرند و بخوانند؟ سند ما، خاک ما است و خون نیاکان ما.
سند ما، لالایى مادران ما است که پر از عطر گل‏هاى کوهستان است و سند ما خروش رودخانه‏هاى ما است که هنوز رام شدنى نیستند.
این‏ها سند افتخار ما هستند و هم اینها مى‏گویند که ایرانى سرفراز بوده و هست و مقدونى گجستک نمى‏توانسته ایران، این قطعه درخشان زمین را در مشت خود داشته باشد.
اگر تمام اسناد دشمن‌ساخته این را بگوید، باز هم باور نخواهم کرد، لااقل من که از مردمان سرزمین‏هاى زاگرس میانى هستم این افسانه را باور نخواهم کرد، چرا که همیشه این ابیات باستانى را از پیرمردها و پیرزنان سرزمین بختیارى شنیده‏ام که:
 
اَنْزِیونْ وِه قُشِسِنس گِرِهْنْ اسیری
بُردِنه وِه نوکری بُرج امیری
ترجمه:
آنزانیها از قشون او اسیر گرفتند
بردند برای نوکری به قلعه امیری

زآنْزِن ری وِه آنشَن پانا سِقَنْدزْ
تامَه یرزِ او طَرف جـون بکنــه در
ترجمه:
از آنزان برای کهگیلویه رو نهاد اسکندر
تا مگر از آن طرف جان بدر کند

اَهُورا کمک کُـنه آذرِ بِرِقْنِه
اَهرِمـون دَکْ ایزَنه مُقْنَی اِچِرْنِـه
ترجمه:
اهورامزدا (خداوند) کمک کند، آتشکده آذر برزین برق می‌زند
اهریمن می‌لرزد و مقدونی جیغ می‌کشد و می‌گرید

آریو تنگْ تِکُون خودکِرده کهُ ترْ
سِقَنْدر و قْشلس اَویدِنِه چُـر
ترجمه:
آریو برزن تنگ تکاب را بخوبی با ریزش کوه از بالا گرفت
و اسکندر و لشکر او سست و بی‌دست و پا شدند(تنگه را بر آنها بست).

آریوی اَنْشَنی روزِس سیا کهِ
اُردیه سِقَنْدرِه میـن یکْ بـلاکِه
ترجمه:
آریو برزن سردار انشانی، روز او را (اسکندر) سیاه کرد
اردوی اسکندر به هم ریخته و همدیگر را گم کردند

سقندر وِهِ هزیمی خوار و پریشون
وه اَنشن و اتَپْ گروز ری نا وِه هندون
ترجمه:
اسکندر با گریز و فرارخوار و پریشان
از انشان با مخفی‌کاری، رو گذاشت به هندیان( هندیجان نه هندوستان)
که با تگ تکاب در کهگیلویه با راههای کوهستانی آن روز 50 تا 60 کیلومتر مسافت دارد.( نه هندوستان 4 هزار کیلومتری).

زانزان تاوه انشن کهُسار مُنگَشْتْ
قلته گاه اردیس بی‌تا هندیون دشت
ترجمه:
از انزان تا انشان(ایذه فعلی تا کهگیلویه فعلی) کوهستان منگشت
قتلگاه سپاه او بود تا دشت هندیجان

تا بِره هِندیون پا او وهُ دریا
بره سی وِلاتِ خُس جون کُنه صحرا
ترجمه:
از دست آریو برزن رها شود و برود هندیان(هندیجان) که در سواحل خلیج‌ پارس قرار دارد و از آنجا تدارک آذوقه و کشتی کند تا بتواند برود به مملکت خود مقدونیه و جان خود را نجات دهد

هندیون جون سِر دست جلوس گِرِهْدِنْ
لاشِ لاشِ آُرْدیسه پا قَلْهِ رِهْدِنْ
ترجمه:
هندیانی‌های جان در کف جلوی او را گرفتند
ـ اجساد کشته‌های اردوی او را، پای  قلعه ریختند

پا حصار هندیون بُراز نشون زَید
پَهْلیه سقندره تیرِ کَمون زید
ترجمه:
در پای حصار هندیجان «براز» نامی، کمان خود را نشانه گرفت و پهلوی اسکندر را با تیر کمان خود زد و زخمی کرد

جونم با تیر بُراز آرش نِشون بی
سقندر مُقنی واس نیمه جون بی
ترجمه:
مرحبا بر تیراندازی تیر «بُراز» که نشان از تیر «آرش» کمانگیر دارد
الکساندر مقدونی با این تیر نیمه جان شد «زخم سخت برداشت»

نادِنِس وه تَخْتِ چُو اُردیس وِه خواری
ری وِه ری اَفْتُو رَهْرُو رَهْدِنْ وِه زاری
نهادند او را بر تخت چوبی(تابوت) ـ تخت روان و سپاهیان او با خواری و خفت رو گذاشتند به راه غروب آفتاب( در مسیر غروب خورشید به سوی هندیجان) و با زاری رفتند

مُقنی جاهل اُوید غافل زشیرون
وه آنزان تا وه آنشن بی‌خوار میدون
ترجمه:
مقدونی نادان بدون توجه به شیران ایران زمین  به اینجا آمد
از آنزان تا انشان (ایذه فعلی تا کهگیلویه فعلی) در  همه میدان‌ها خوار شد
(توضیح این که: بختیاری‌ها معتقدند که الکساندر مقدونی نتوانسته شاهنشاهی هخامنشی (داریوش سوم) را شکست دهد بلکه، این جوان متهور مقدونی با گروهی سرباز وارد خاک ایران شده و تا آنزان (ایذه) آمده و در آنجا شکست یافته و به هندیان (هندیجان فعلی) عقب نشسته است و در نبرد با هندیجانیان نیز مغلوب شده و با تیر و کمان شخصی بنام (براز) از اهالی هندیجان مجروح گشته و سپس عقب‌نشینی می‌نماید و در مسیر غروب خورشید به عراق می‌رود و در شهر (اور) جان می‌سپارد.) 
 
 
نباید ساده‌انگار بود. پایه معیارهاى علمى براى سنجش اعتبار اسناد تاریخى هم که در میان باشد، کیست که انکار کند ارزش یک «سند مردم‌شناختى زنده» را در برابر یک متن مرده مغرضانه.
این، یک پرسش بزرگ است و به نظر من یافته‏هاى علم مردم‏شناسى، بیانگر تاریخ زنده مردم یک سرزمین است و بر متن‌هایى که معلوم نیست چه کسى و با چه انگیزه‏اى و با چه دسترسى به منابعى آنها را نوشته، برترى دارد.
به هر حال، من به عنوان یک ایرانى، و به عنوان یک بختیارى از مردم زاگرس میانى به این «اسناد هویت ملى و بومى» خود افتخار مى‏کنم.
شما چطور؟
بگذار دیگران هر چه مى‏خواهند راجع به این قطعه خاک نورانى، راجع به ایران زمین بگویند.
من فقط این شعر زیباى استاد حسین پژمان بختیارى را به همه دوستداران ایران هدیه مى‏کنم:
 
اگر ایران به جز ویران سرا نیست‏
من این ویران سرا را دوست دارم‏
اگر تاریخ ما افسانه رنگ است‏
من این افسانه‏ها را دوست دارم‏
نواى ناى ما گر جانگذاز ست‏
من این ناى و نوا را دوست دارم‏
اگر آب و هوایش دلنشین نیست‏
من این آب و هوا را دوست دارم‏
به شوق خار صحراهاى خشکش‏
من این فرسوده پا را دوست دارم‏
من این دلکش زمین را مى‏پرستم‏
من این روشن سما را دوست دارم‏
اگر بر من ز ایرانى رود زور
من این زور آزما را دوست دارم‏
اگر آلوده دامانید اگر پاک‏
من اى مردم شما را دوست دارم‏  »

 

وقتی حمله اسکندر را همراهانش نوشتند . آیا می توان باور کرد که روایتی درست پیش روی ما گذارده اند . با این همه ضد نقیض گویی در این متون میتوان آنها را باور داشت .

 

در زیر سرگذشت کوتاه شده افسانه اى الکساندرس مقدونى را از هنگام پیاده شدن در آسیاى صغیر در سال ۳۳۴ پ م. تا زمان مردنش در شهر «اور» در سال ۳۲۳ پ م. مى خوانید:

نوجوانى ناز پرورده و تازه به شاهى رسیده به نام «الکساندرس» فرزند فیلیپ دوم شاه مقدونیه و «الیمپیاس» که از فشار روانى رنج مى برده، زیرا پدرش را کشته بودند ومادرش او را فرزند پدرش نمى دانسته ومى گفته که: «الکساندرس فرزند فیلیپ نیست، مار بزرگى به بستر من خزیده و مرا باردار کرده است».

شاه نوجوان از بیم کشته شدن و براى رهایى از زخم زبان مردم که او به «مارزاده مى گفتند نه شاهزاده» با چند صدماجراجوى مانند خود، دل به دریا زده، ترک یار و دیار کرده ، براى به چنگ آوردن مال و زورمند شدن ۳۳۴ پ م. از تنگه هلس پونت (داردانل امروزى) گذر کرده، در کناره آسیاى کوچک پیاده شده است.

نیروى محلى در «گرانیک» (بیغا چاى امروزى) جلوى اسکندر و یارانش را گرفته و آنها را گریزانده است.اسکندر ویارانش همانند راهزنان، نخست از گرانیک به سوى جنوب تا «هالیکارناس» سپس به سوى جنوب خاورى تا «سید» (سى د) ، پس از آن به سوى شمال تا «آنکیرا» (آنکاراى امروزى)، از آنجا به سوى جنوب تا ایسوس دستبرد زنان با جنگ و گریز از شهرى به شهرى و از جایى به جایى مى گریختند تا گرفتار نیروى محلى نشوند.

اسکندر و یارانش ، دو هزار کیلومتر راه از گرانیک به هالیکارناس به سید به آنکیرا به ایسوس را هجده ماهه پشت سرگذاشتند.

اسکندر و یارانش در ایسوس گرفتار نیروى محلى ایران گشته وناگزیر به جنگ کردن شدند و در جنگ ایسوس شکست خورده به سوى جنوب گریختند.

اگر اسکندر و یارانش، جورى که در اسکندرنامه ها آمده، در جنگ ایسوس پیروز شده بودند، نیاز نبود به فنیقیه و مصر بگریزند، مى توانستند پس از پیروزى ایسوس، بدون برخورد با نیروى ایران، خود را به حلب رسانیده و از آنجا دنبال رود فرات با پیمودن بیشینه ۱۲۰۰ کیلومتر راه به بابل بروند واز بابل راهى شوش شوند وکم از دو سال زودتر شوش، پایتخت هخامنشیان را بگیرند.

اسکندر و یارانش پس از شکست خوردن در ایسوس به اندازه اى ناتوان شده بودند که به نوشته اسکندرنامه ها براى گرفتن شهرکوچک Tyros (صور امروزى) هفت ماه جلوى آن شهر ماندند.
اسکندر و یارانش با جنگ و گریز خود را در سال ۳۳۲ پ م. به مصر رسانیدند.

مصریان که براى رهایى از زیر یوغ شاهان هخامنشى، چند بار سر به شورش برداشته بودند که خشایارشاى یکم، اردشیر یکم و به ویژه اردشیر سوم آنها را سرکوب کرده بودند. ستمگرى و کشتار اردشیر سوم ، مصریان را سخت به درد آورده بود.روز شمارى مى کردند تا از شاهان هخامنشى انتقام بگیرند. همین که از گریختن اسکندر و یارانش به مصر آگاه شدند، آنها را با آغوش باز پذیرفته او را یارى کردند تا براى جنگ با ایران، از مردان جنگى سپاهى سازمان دهد.

اسکندر با مال غارتى و با یارى مصریان، سپاه چند هزارى گردآورى کرد و در بهار سال ۳۳۱ پ م. به فنیقیه رفته و به شهر صور Tyros رسیده است. از این پس اسکندرنامه ها دروغ پردازى و افسانه سرایى کرده اند. اسکندر و سپاه وى را روزى ۵۹ کیلومتر دوانده اند تا ۶۵۰ کیلومتر راه میان صور تا کنار رود فرات را یازده روزه بپیمایند و آنها را جهانده اند که ۳۲۰ کیلومتر راه میان فرات و دجله درنینوا را روزى ۸۰ کیلومتر، پشت سر گذارند.

اسکندر هدفش جنگ کردن با داریوش نبوده و از این کار مى ترسیده و گرنه مى توانسته با پیمودن یک هزار و صد کیلومتر راه، خود را از صور به دمشق ، دنبال رود فرات به بابل (هله امروزى) برساند. و از آنجا به شوش یورش برد. اسکندر در پى غارت کردن بوده، تا مال زیاد گردآورده و به مقدونیه فقیر ببرد. چون در راه صور به دمشق به بابل چیز زیادى براى غارت کردن نبوده، از این رو از صور رو به شمال به راه افتاده، خود را به آسیاى کوچک رسانیده که، براى غارت کردن ارزش جنگیدن را داشته است.

اسکندر و سپاهش پس از پیمودن آسیاى کوچک خود را به قفقاز رسانید.از نام جاهایى که اسکندرنامه هانوشته اند و آنها را در زیر مى خوانید بر مى آید، که آنها در قفقاز و پیرامون آن بوده اند که، اسکندرنامه ها و اسکندرشناسان آنها را به خاور ایران امروزى، به افغانستان امروزى، به هندوستان باخترى(پاکستان امروزى) برده اند، تا اسکندر و سپاهش را به هندوستان برسانند.

دروازه کاسپین ـ دربند خزر یا باب الابوات است در کناره باخترى دریاى خزر و شمال باکو، که تا پایان جنگ هاى ایران و روس ۱۸۲۸ شمالى ترین شهر ایران بود.

آمازون ـ کشور زنان پستان سوخته، که از کوه هاى قفقاز تا رودخانه فاز(ریون امروزى که در شمال باتوم به دریاى سیاه مى ریزد) زیستگاهشان بوده است. ملکه آمازون ها، در هیرکانى به دیدن اسکندر رفته است.

مرکند ـ واژه مادى است که از دوپاره : مز = ماد+ کند، از ریشه کندن ساخته شده است . اکنون دهى است نزدیک نخجوان در جنوب رود ارس.

اریان ـ اران یا آلان است در شمال رود ارس در قفقاز . البانى ها و ارنودهاهم از اینها هستند.
سوسیا ـ شهرشوشى ، یکى از هفده شهربزرگ قفقاز که پس از جنگهاى ایران و روس که پایانش معاهده ترکمانچاى بود(۱۸۲۸) ، روسها ازایران جدا کردند.

هیرکانى ـ که از یک سو همسایه آسورى ها (در ارومیه) بوده ، مرز دیگرش به دریاى کاسپیان (دریاى خزر) مى رسیده ومردمش با آران ها هم پیمان مى شدند، آذربایجان خاورى است که جاهایى به نام «هیر»و «هیران» هنوز در آنجا هست.

باختر ـ بلخ امروزى نیست . جایى بوده در همسایگى سکاهاى اروپایى ، که در آن سوى روددن مى زیستندو از بلخ بیش از پنج هزار کیلومتر هوایى دور است . «اسکندر پس از آنکه ده روزه از کوه قفقاز گذشت به شهر اسکندریه که در سفر اول خودش به «باختر» بنا کرده بود رسید.»

سغدیان ـ جایش در ورارود (ماوراءالنهر ) نبوده ومردمش در نزدیکى ذن ساکن بوده اند.

پاراپامیز ـ کوه یخ بسته اى در قفقاز که به نوشته آریان، اسکندر ده روزه از آن گذر کرده است.

کوه آ ارنس ـ اسکندرکوهى را که دورش ۱۸ کیلومتر، بلندى اش ۱۱۱۰ متر ، پایش وسیع وهرچه بالا مى رفت باریک تر مى شد تا به نوک تیزش مى رسید، با دشوارى گرفته است . درجایى که اسکندرشناسان در هندوستان نشان مى دهندچنین کوهى نیست. این کوه بانشانى هایى که داده شده به «آرارات » که رود ارس در باختر وجنوب آن روان است وشکل مخروطى دارد بهتر مى خورد تا کوهى ناشناخته در هندوستان.

اسکندر پس از غارت کردن آسیاى کوچک وقفقاز، مال فراوانى گرد آورده با آن مال جوانان ماجراجوى مانند خود را در ردیف سپاهیان خود اجیر کرده و زورمند شده است . اسکندر زورمندشده ، به فکر چاپیدن نینوا پایتخت کشور آسور وبابل، افتاده واز راه ارمنستان سپاه خود را به کنار دجله رانده تا از آنجا، دنبال رود دجله به نینوا و به بابل برود.

داریوش سوم براى جلوگیرى از پیشروى اسکندر زورمند شده با لشکرى انبوه به سوى شمال رانده در GAUGAMELA یا گردنه گوساله (گوگه به کردى وفارسى = گوساله + مله به کردى = گردنه) جایى که از سوى باختر ۱۱۴کیلومتر از اربیل دور بوده، میان سردشت درایران وقلعه دزه در کردستان عراق جنگ سختى درگرفته ، که لشکریان داریوش سوم نتوانستند سپاهیان جنگ کرده وکارزار دیده اسکندر را شکست دهند. هنگام جنگ ، داریوش سه یم به دست فرمانده پاسدارانش «بنوجنبس ابن آذربخت» کشته شده، لشکر داریوش سوم از هم پاشیده وکشور هخامنشیان که بى سروسرور شده بود فرو ریخته است.

ابوریحان بیرونى در باره جنگ داریوش سوم با اسکندر نوشته است که: (فارسى شده داناسرشت چاپ ۱۳۲۱ تهران ص.۶) … سپس (اسکندر) به سوى ارمنیه وباب الابواب رفت… پس به سوى داراابن دارا شتافت … در یکى از این غزوات، رئیس حراس دارا که «بنوجنبس ابن آدربخت بود»، دارا را بکشت واسکندر به ممالک دارا چیره شد…

پس از کشته شدن داریوش سوم واز هم پاشیدن لشکریانش و فروریختن شاهنشاهى هخامنشى ، الامى ها که دوسده «خود سرورى» شان را از دست داده وبزیر فرمان شاهنشاهان هخامنشى رفته بودند، به امید آنکه دودمان هخامنشى را ریشه کن کرده واز نو «خودسرور» شوند، اسکندر را به شوش خواندند، به پیشوازش رفتند، او را به شوش آوردند وگنجینه ودیگر دارایى هاى هخامنشیان را به او پیشکش کردند.

الامى ها، براى انتقام گرفتن از شاهان هخامنشى، از گنجینه هاى تخت جمشید افسانه ها به اسکندر گفتند تا او را وادار کنند به تخت جمشید برود ودر آنجا همان کارهایى را بکند که «آسوربانى پال» و لشکر آسوردر الام کرده بودند.

اسکندر که پس ازکشته شدن داریوش سوم در جنگ اربیل (گوگه مله) رایگان به یکى از پیروزیهاى بزرگ تاریخ باستان دست یافته بود ، مغرور از این پیروزى ، پنداشته بود که کار ایران به پایان رسیده است. خواست مانند «آسوربانى پال » پادشاه آسور تخت جمشید را غارت کرده به آتش بکشد ومردم آن را از دم تیغ بگذراند (همان کارهایى را که دروغنویسان اسکندرنامه ها درباره رفتن اسکندر وسپاهش به تخت جمشید، از کشتن ، سوزاندن، غارت کردن … نوشته اند).

اسکندر و سپاهش پس از زمان کوتاهى ماندن در شوش، روانه تخت جمشید شدند وتاکهگیلویه پیش رفتند تا به «تنگ بوان» رسیدند. ممسنى ها (مماسن اسکندرنامه ها) اسکندر و سپاهش را به درون تنگ بوان کشیده، باران سنگ برسرشان ریختند وآنها را در هم کوبیدند. اسکندر دریافت که آنچه پنداشته ، نادرست بوده ا ست. جورى که اسکندرنامه ها نوشته اند «اسکندر دید چون چاره اى جز عقب نشینى ندارد، حکم آن را داد».

آنچه از این پس درباره رفتن اسکندر به تخت جمشید ، به همدان به دامغان به گرگان به هرات به بلخ به ورارود (ماوراءالنهر ) و بازگشتنش به بلخ و رفتنش از آنجا به کابل، به هندوستان تا کراچى وبازگشتنش از راه بلوچستان به کرمان به پازارگاد، به شوش ، هرزه کارى هایش در شوش و رفتنش از شوش به کرمانشاه وبازگشتنش به خوزستان، در اسکندرنامه ها نوشته اند، از آغاز تا پایان، از سرتا ته ، از اول تا آخر، از ابتدا تا انتها، از بیخ وبن دروغ است وکمترین ارزش تاریخى ندارد.
اسکندر پس از عقب نشینى در جنگ کهگیلویه، راه دیار خویش در پیش گرفته است. چون اسکندر مى خواسته سپاهش را از راه بابل، دنبال رودفرات به کنار دریاى روم (مدیترانه) برساند، از
Patala(پاتله = پاى تپه) به سوى رود «عارابیوس» (شط العرب ) به راه افتاده و دنبال رودزهره به سوى باختر رفته خود و سپاهش را به «هند» رسانیده است.

هندى که در جنوب خوزستان بوده وامروزه هندیجان نام دارد و رود هندیان (دنباله رودزهره )در آنجا به خلیج فارس مى ریزد، هندعلیا (هندکوهستانى ص ۱۸۸۰ ت ا ب از پلوتارک ) هندساحلى ( ص ۱۸۶۲ از کنت کورث )…
  
اسکندر سپاهش را از «هندعلیا» به سوى باختر، از شمال خورموسى به کنار «رودعارابیوس» (شط العرب ) برده است.
پس از آنکه اسکندر سه چهارم سپاه خود را در نبرد با مردم بین النهرین از دست مى دهد به سوى بابل به راه افتاده ودر ۳۳سالگى در اور (۳۲۳ پیش از میلاد) مى میرد. (سفر جنگى اسکندر مقدونى ۷ تا ۱۳)
برخى دلایل احمد حامى براى تردید درنوشته هاى مورخان یونان و غرب
دکتر احمد حامى یکى از مهمترین دلایل اشکال در روایات اسکندرنامه نویسان را به کار بردن نامهاى اشتباه ذکر مى کند.
بطور مثال وى گوگه مله مورداشاره تاریخ نویسان را که محل سومین وبزرگترین جنگ داریوش سوم با اسکندر بوده را نه منطقه اى در ۸۴ کیلومترى خاور موصل بلکه در ۱۹۵ کیلومترى خاور موصل مى داند. وى مى گوید : جاى گوگمل که اسکندرنامه نویسان نشان داده اند باید در کوهستان سردشت و قلعه دیزه کنونى باشد.
وى هندعلیاى مورداشاره نویسندگان یونانى را همان هندیجان امروزى مى داند و نه هندوستان بزرگ.
حامى معتقد بوده که اسکندر پس از شکست در دره بوان (از ممسنى ها) به سوى باختر بازگشته و به هندعلیا رفته است. وى از ۲۱ منطقه نام مى برد که با پیشوند هند آغاز شده مى گوید، کلمه هند در فرهنگ ایرانى بسیار به کار گرفته شده است.
در زیر نام  جاهایى در ایران که با پیشوند هند آغاز مى شوند مى خوانید:
هند زمین ـ دهى در تارم پایین، زنجان
هند کندى ـ دهستانى در تارم بالا، زنجان
هنده خاله ـ دهى در شهرستان فومن
هندوکلا ـ در شهرستان آمل
هندو مرز ـ در بخش نوشهر
هندآباد ـ در بخش سردشت
هندوآباد ـ درقتور، خوى
هندمینبى ـ در شهرستان ایلام
هندى من ـ در شهرستان سنندج
هندى بلاغ ـ در شهرستان سنندج
هنده ـ در شهرستان بروجرد
هندى ـ درشهرستان خرم آباد
هندیجان ـ در جنوب باخترى بهبهان
هندآباد ـ درشهرستان نیشابور
هندوارک ـ در شهرستان سبزوار
هندو الان ـ دهى از دهستان طبس
هندیز ـ شهرستان سیرجان
هند چوب ـ در شهرستان نایین
هندوآباد ـ شهرستان اردکان
هندوکش ـ در شهرستان فریدن
هندرابى ـ جزیره اى در خلیج فارس
دکتر احمد حامى همچنین معتقد بوده که کلمه باکتریاى مورد اشاره اسکندرنامه نویسان بلخ نیست بلکه جایى در حوالى دن امروزى و در سرزمین سکاها بوده است.
اگرروایات کنت کورث و هرودوت را بخوانید آنها رود تاناایس (یادن) مورد اشاره در باکتریا را مرز بین اروپا و آسیا ذکر کرده اند حال آنکه حداقل بلخ ۳ هزارکیلومتر با آن نقطه فاصله داشته است!
حامى در کتاب خود مى گوید:
شهر تاریخى بلخ، باکتریاى اسکندرنامه ها نیست، بلخ در شش کیلومترى شمال باختر مزارشریف و در کنار رود بلخاب و در ۷۰ کیلومترى جنوب آمو دریا جا دارد و از رویه دریا ۳۵۰ متر بلندتر است.
بلخاب یکى از پرآب ترین شاخه هاى «آمودریا» است که در بهار سال ۱۹۶۷ سیلابش ۱۷۵۲ مترمکعب در ثانیه اندازه گیرى شده است. درازى بلخاب نزدیک به ۳۵۰ کیلومتر است که پس از گذشتن از کنار بلخ، به سوى شهر آقچه روان گشته و سپس به آموى مى ریزد. دره بلخاب آباد است و از بلخ تا کنار آمو آبادى زیاد است مانند: دیوالى، خیرآباد، غرچینگ.
شهر باستانى «ترمذ» درکنار شمالى رود آموى، روبروى بلخ جا دارد، این مى رساند که: باکتریا، شهر باستانى بلخ نیست. اکسوس هم که به نوشته اسکندرنامه ها از کوههاى قفقاز سرچشمه گرفته و به دریاى کاسپیان مى ریزد، آموى نیست. رود «آموى» که رودکى درباره آن گفته است: «ریگ آموى و درشتى هاى آن، زیرپایم پرنیان آید همى» شهر باستانى سغد (سوغود، در سنگ نوشته نقش رستم) که از بلخ بیش از ۴۰۰ کیلومتر دور است هم سغدیان یا
soderes اسکندرنامه ها نیست.
همچنین آمودریا نیز اوکسوس نیست زیرا به نوشته اسکندرنامه ها سرچشمه این رود قفقاز است که به کاسپیان (دریاى مازندران) مى ریزد. سرچشمه آمودریا در پامیراست و به دریاچه آرال مى ریزد و هیچگاه به دریاى کاسپیان نمى ریخته، چون که بستر آمودریا از کناره هاى خاورى، دریاى کاسپیان پایین تر است و آب آمودریا به آنجاها سوار نمى شده است.
همچنین احمد حامى براى تقویت تئورى خود مبنى بر سرگردان بودن سپاه اسکندر درقفقاز و آسیاى صغیر به جاى هندوستان و آسیاى مرکزى و عمق خاک ایران دروازه کاسپین مورد اشاره یونانیان را در بندر خزر دانسته که این شهر میان راه باکو و ماخاج قلعه (داغستان کنونى) واقع است.
پدر راههاى ایران، مماسن مورد اشاره اسکندرنامه نویسان را نیز در بلخ نمى  داند بلکه آن را بخشى از شهرستان کازرون داشته که اسکندرو سپاهش پس از گذر از بهبهان براى رفتن به تخت جمشید باید از آن مى گذشتند.
حامى این منطقه را تنگ بوان دانسته که به دلیل عرض کم ممسنى ها در دو طرف دره موضع گرفته و با سنگ سپاه اسکندر را در هم کوبیده اند.

منبع: روزنامه ایران

 

 

 

با هر روایتی آریوبرزن قهرمان ملی گمنام ماست .

 


پاورقی : اگر دقت کنید من به جای مرداد از امرداد استفاده کرده که در واقع این واژه صحیح هست . مرداد به معنی مردنی و فنا شونده است در حالی که امرداد یعنی فناناپذیر ٬ دوام و بی مرگی است . امرداد یکی از فرشتگان (امشاسپندان) دین زرتشتی است . این فرشته نماینده نامیرایی و پاسدار گیاه و سبزی هست .

اینجا ایران ٬ صدای من از تهران

امسال هم مثل سال های پیش همچین وقت هایی اومدم تهران پیش دوست و فامیل لنگر انداختم . الان هم خونه بابک هستم . تهران اگه یه خوبی داشته باشه اونم اینه که انقدر جا داره که هر چقدر هم بگردی جا کم نیاری . یه ریزه می گم کجاها رفتم

۱. نمایشگاه اله کامپ : با اینکه بچه می گفتن به پای قبلی ها نمی رسید ولی خوب بود .

۲. سالگرد شاملو : جاتون خالی عالی بود . کرج ٬ امام زاده طاهر٬ نزدیک قبر هوشنگ گلشیری و م. آزاد میزبان دوستداران شاملو بود . فضایی صمیمی و حرف هایی بدون ترس . مراسم عالی بود و با اومدن سیمین بهبهانی عالی تر شد .

۳. درکه : شاید واسه کسایی که تهران زندگی می کنن کوه چیز عادی باشه ولی من شیراز زندگی می کنم و اولا شیراز کوه درست و حسابی نداره و دوما میدونید که شیرازی ها به چی معروف هستن که ؟ واسه همین کسی پایه کوه نیست . کوه هم تنهایی حال نمی ده .

۴. پاساژ گردی : اصولا خودم زیاد باهاش حال نمی کنم ولی دوستای تهرانم خوره پاساژ گردی ان

و خیلی جاهای دیگه

پس فردا هم که می ریم رینه ( زیر دماوند ) و احتمالا اگه وقت شد به محل تولدم ( نوشهر ) هم یه سر می زنیم تا رفقای دوران کودکی رو ببینم

ولی خدایش دلم واسه شیراز تنگ شده