پاتوق

کدام سخت تر است ؟ بیدار کردن کسی که خواب است یا بیدار کردن کسی که خواب می بیند که بیدار است . «سورن کی یر کگارد»

پاتوق

کدام سخت تر است ؟ بیدار کردن کسی که خواب است یا بیدار کردن کسی که خواب می بیند که بیدار است . «سورن کی یر کگارد»

کافکا در مترو

کافکا در مترو

او پله ها را یکی یکی پایین آمد . این ایستگاه متروی قدیمی تر از آن بود که پله برقی داشته باشد . وقتی به پایین پله ها رسید ایستگاه نسبت به آن چیزی که فکر می کرد شلوغ تر بود ولی باز هم به عنوان یک ایستگاه خلوت محسوب می شد . او نگاهی به عقب انداخت ، چیزی از بیرون ایستگاه معلوم نبود . وقتی دوباره روبرو را نگاه کرد احساس کرد ایستگاه بزرگ تر شده است ، به سمت ریل ها حرکت کرد ، هیچ کس انگار هدفی نداشت ، حرکات مردم به مورچه ها می ماند که دنبال غذا به هر گوشه ای سرک می کشند ، البته برای او چیز عجیبی نبود ، همیشه از اینکه می دید وقتی در ایستگاه مترو کسی شروع به دویدن می کند افراد دیگری هم شروع به دویدن می کنند خنده اش می گرفت .

از دور صدای ترن مترو به گوش او رسید . صدا از سمت چپ بود پس ترن به سمتی که او می خواست می رفت . صدا نزدیک تر می شد ولی از درون تاریکی تونل چیزی معلوم نمی شد . صدا تا بیشترین حد رسید و کم کم  پایین آمد و بعد کاملا از بین رفت بدون اینکه ترنی از آنجا رد شده باشد . او مات و مبهوت بر جای خود سیخ شد ، پیش خود گفت : " فکر نکنم مسیر دیگه ای از زیر و روی اینجا بگذره " . او به سمت مردی که داشت از کنارش رد می شد برگشت و گفت :" ببخشید آقا ، الان صدای ترن اومد ولی ..." مرد در حالی که با تعجب نگاهش می کرد حرف او را قطع کرد و گفت : " خوب اینجا ایستگاه مترو هست ، انتظار داشتی چه صدایی بشنوی ، ها ؟ " و به سرعت دور شد.

مدتی گذشت ولی خبری از ترن نشد . او به سمت ابتدای ریل حرکت کرد تا بهتر صدا و نور ترن ها را ببیند ، آهی کشید چون بیشتر از آن چیزی که فکر می کرد تا ابتدای ریل راه داشت ، او  اصلا فکر نمی کرد این ایستگاه قدیمی آن قدر بزرگ باشد . وقتی به ابتدای ریل رسید مرد و زنی کنار او ایستادند ، او رو به آنها گفت :" خیلی وقته ایستادم ولی اصلا یه ترن هم رد نشده ، داره دیرم می شه" مرد نگاهی به او انداخت و گفت :" نترس دیرت نمی شه ، اصلا دیگه دیر بودن معنی نمی ده ، این لحظه ، این لحظه است ، یعنی همون چیزی که باید باشه ، وقتی دیر می شه که لحظه قبل جای این لحظه رو بگیره " زنی که همراه مرد بود حرف های مرد را با تکان دادن سر تایید کرد و گفت :" وقتی تا ابد وقت هست دیگه زمان و وقت و دیر و زود معنی نداره " . او گفت :" البته اگه تا ابد وقت داشته باشیم " . مرد و زن نگاهی رد و بدل کردن و لبخندی زدند و به سمت نیمکت های پشت سرشان حرکت کردند .

او خواست به سمت نیمکتی برود و خستگی ای در کند که نوری را در تونل دید که هنوز دور بود ولی می شد دید که کم کم نزدیک می شود ، خود را آمده کرده بود که به محض رسیدن ترن سوار شود تا از این ترن که بعد از این مدت می آمد جا نماند ، مدتی گذشت ولی صدای ترن نیامد ، دوباره نگاهی به داخل تونل انداخت ولی نوری در تونل نبود ، ترسیده بود ، به سمت نزدیکترین فردی که دید ، دوید و گفت :" یه نور داخل تونل داشت نزدیک می شد ولی ترنی نیومد " مرد با آرامش گفت :"خوب خورشید هم نور داره دلیل نمی شه که ترن باشه و تو هم سوارش بشی " او گفت : " شما چقدره منتظر ترن هستید" مرد گفت :" خوب ، نمی دونم ، راستش من زیاد به این چیزا دقت نمی کنم " .

او  خود را روی نزدیک ترین صندلی انداخت و به اطراف دقت کرد . انگار از وقتی وارد این ایستگاه قدیمی شده بود مد لباس تغییر کرده بود ، هر کسی را که نگاه می کرد لباس رسمی سیاه شبیه به بقیه داشت . روی صندلی بقل روزنامهای توجه اش را جلب کرد ، او به تاریخ روزنامه نگاهی انداخت ، روزنامه ی امروز بود . روزنامه را برداشت که تا رسیدن ترن بیکار نباشد ، در حین ورق زدن به صفحه ی حوادث روزنامه رسید . در گوشه ی صفحه حوادث عکسی از یک ایستگاه مترو و یک ترن بود ، او فکر کرد که حتما به خاطر همین است که ترنی تا الان نیامده است . برای اینکه ماجرا را بفهمد شروع به خواندن مطلب کنار عکس کرد . ماجرا از این قرار بود که فردی برای خودکشی خود را جلوی ترن مترو انداخته بود ، هویت این شخص هنوز مشخص نشده بود. او احساس کرد صدای ترنی را شنیده است ، پس از جایش بلند شد . خواست روزنامه را سر جای خود بگذارد که چیزی در عکس نظرش را جلب کرد .

او با عجله به سمتی که خروجی ایستگاه مترو بود حرکت کرد ، لحظه ای پشت سرش را نگاه کرد و بعد شروع به دویدن کرد ، حس کرد همه نگاه ها متوجه ی اویند و صدای پچ پچ هایی را می شنید . سرعت خود را کند کرد چون در خروجی را در جایی که فکر می کرد در آنجا بود پیدا نکرده بود ، کمی به این طرف و آن طرف ایستگاه دوید ولی خبری از خروجی نبود ، حسابی آشفته شده بود ، لحظه ای تصویری که در روزنامه دیده بود را به خاطر آورد ، در گوشه عکس و جلوی ترن جنازه مردی افتاده بود که در نگاه اول ندیده بود ، تصور آن عکس بیشتر ترساندش و باعث شد بدون هدف بدود ، افراد در اطرافش با ناراحتی او را نگاه می کردند و حرف می زدند ، او حرف ها را می شنید . کسی پرسید:" یعنی فهمیده ؟ "و دیگری گفت:" از روزنامه فهمیده ؟ آخه تو روزنامه که اسمی ازش نرفته بود! " شخصی جواب داد :" حتما از عکس فهمیده ، لباس هاش همون لباس هاست "

به هر سمت که می دوید صداها باز هم دنبالش بودند و به هر سمتی که نگاه می کرد باز هم اشخاص سیاه پوشی را می دید . اشک در چشمانش حلقه زده بود ، امیدش را برای خروج از این برزخ از دست داده بود ، دیگر برای خروج نمی دوید ، برای فرار از زیر نگاه ها و صداها می دوید . چشمانش را بست و سعی کرد که حرف ها را نشنیده بگیرد ، لحظه ای احساس کرد زیر پایش خالی شده و در همان جا روی زمین افتاد ، صدای جیغ مانندی شنید ، چشمانش را باز کرد ، ترنی را دید که نزدیک می شود و صدای جیغ ترمزهایش را شنید ، اما کمی دیر

 شهریور 86  - امیر

 

نظرات 10 + ارسال نظر
نرگس جمعه 16 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:01 ب.ظ http://azrooyesadegi.blogsky.com

جالب بود... خیلی زیاد... یاد کتاب پل استر افتادم...البته هیچ ربطی نداره ها..اما حس ام موقع خوندنش شبیه حس ام موقع خوندن اون کتاب بود...بهرحال فکر کنم داری داستان نویسی رو جدی تر میگیری...خوبه..به نظرم موفق میشی:)

الهام - بی نام جمعه 23 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 12:42 ق.ظ http://eligoli.blogsky.com

سلام - خوبی ؟ می بینم که رو آوردی به داستان نویسی و البته هر دو نوشته ای که خوندم جالب بودن . خسته نباشی

سرگیجه شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 08:01 ب.ظ http://fassi88.persianblog.ir

داستانکت رو خوندم. می تونم بگم که از آخرش بیشتر از اولش خوشم اومد... یه جورایی اگه می تونستی روی دیالوگ اون زن و مرده بیشتر کار کنی و کمی با کلمات بهتر بازی کنی بهتر میشد! فکر کنم اون جوری بیشتر می تونستی با مغز خواننده بازی کنی! شایدم مثلآ ه کلیدی دستش می دادی
بیشتر بنویس جوان!
موفق باشی

نرگس دوشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 10:02 ب.ظ http://azrooyesadegi.blogsky.com

سلام امیرجان!
دیدم سیتی آو انجلز رو ولی چرا؟؟؟؟:دی

دلا پنج‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 04:47 ق.ظ http://dela12.blogfa.com

مرسی
قشنگ بود

تیم نقد و بررسی وبلاگها سه‌شنبه 17 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 04:29 ب.ظ http://naghdeweblog.blogsky.com/

اگر مایلید وبلاگ شما مورد بررسی قرار گیرد
یا علاقمندید تا در بحث های ما شرکت کنید:

http://naghdeweblog.blogsky.com/

منتظر شما هستیم.

بهاره دوشنبه 7 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 11:06 ب.ظ

سلام آقا امیر :-)
بر حسب اتفاق من اومدم اینجا و با هم فامیل در اومدیم!
من بهاره دختر پسرداییتون( بیژن وکیلی) هستم.
البته تا حالا افتخار آشناییتون رو نداشتم.
الان هم از روی اون پستی که شعر عمه ام (سوسن وکیلی) رو گذاشته بودین فهمیدم پسر عمه پدرم هستین.
از آشناییتون خوشحالم و پدرم هم خدمتتون سلام می رسونه.
موفق باشید...

عکاس شنبه 17 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 02:57 ق.ظ http://akass9431.persianblog.ir

سلام امیر آقا
خوب فکر کردم بیام وبلاگت ببینم تا حالا چکار کردی
خوب من بعضی وقتا به وبلاگهایی سر میزنم ونظراتی میگذارم
به هر حال ایمیلتو دریافت کردم وپاسخش هم دادم منم از آشنایتون خوشحال میشم
یا حق

نرگس جمعه 23 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 02:42 ب.ظ http://azrooyesadegi.blogsky.com

خوبی تو؟؟؟؟؟کجایی امیر؟؟

۰۱۲ پنج‌شنبه 20 دی‌ماه سال 1386 ساعت 01:30 ق.ظ http://0-1-2.blogfa.com

سلام. کم پیدایی نیستی. هر چند وقت یه بار یه نگاهم به این پایینا بنداز آخه!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد