پاتوق

کدام سخت تر است ؟ بیدار کردن کسی که خواب است یا بیدار کردن کسی که خواب می بیند که بیدار است . «سورن کی یر کگارد»

پاتوق

کدام سخت تر است ؟ بیدار کردن کسی که خواب است یا بیدار کردن کسی که خواب می بیند که بیدار است . «سورن کی یر کگارد»

به مناسبت تیرگان ( ۱۳تیرماه )

آرش تو تیر نینداختی ٬ بلکه ایران را ز نو پرداختی ٬ روزگار را به کام ما ساختی

ای ز تیر تو ایران ما پروانه شد ٬ این ز دشمن ویرانه ٬ دگر بار خانه شد .

ای تو هستی مِهترین دُر دانه ها٬ بهترینِ بهترین افسانه ها

کاش از تو پند گیرند هم میهنان ٬ سر ز بند بیرون گیرند هم میهنان  

کاش دیو را ز ایران در کنیم   ٬ کاش دادی به حال اسیران سر کنیم

این ایران پر شده است از افراسیاب ٬ ای آرش کاری بکن ٬ راهی بیاب

گویند تو تنها در اوستا و شاهنامه ای ٬ گویند تو فسونی ٬ افسانه ای

کاش بودی آرش و تیر می انداختی ٬ دهان این گویندگان می دوختی

کاش باز  چو پروانه ز شمع می سوختی ٬ گنج اسطوره ها ز ما می اندوختی

ما نمی دانیم که خود آرشیم ٬ خود رستم و زال و سیمرغ ٬ خود کورشیم

AMF

امروز ۱۳ تیرماه روزی است که آرش کمانگیر به بالای البرز کوه رفت و دشمنان را رو سیاه و ایرانیان را رو سفید کرد و جانش را به خاکش ٬ ایران ٬ به یزدانش ٬ اهورا مزدا ٬ داد .

گر این خاک نباشد من نیستم ٬ من کی ام؟ ٬ من چی ام؟ ٬ من کیستم؟


داستان رو از زبان سیاوش کسرایی بخوانید:

  • برف می‌بارد؛

برف می‌بارد به روی خار و خاراسنگ. کوه‌ها خاموش، دره‌ها دلتنگ، راه‌ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ... بر نمی‌شد گر ز بام کلبه‌ها دودی، یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی‌آورد، ردِّ پاها گر نمی‌افتاد روی جاده‌ها لغزان، ما چه می‌کردیم در کولاک دل آشفتهٔ دم سرد؟ آنک، آنک کلبه‌ای روشن، روی تپه، روبه روی من...

در گشودندم. مهربانی‌ها نمودندم. زود دانستم، که دور از داستان خشم برف و سوز، در کنار شعلهٔ آتش، قصه می‌گوید برای بچه‌های خود عمو نوروز، « ... گفته بودم زندگی زیباست. گفته و ناگفته، ای بس نکته‌ها کاینجاست. آسمان باز؛ آفتاب زر؛ باغ‌های گل؛ دشت‌های بی در و پیکر؛

سر برون آوردن گل از درون برف؛ تاب نرم رقص ماهی در بلور آب؛ بوی عطر خاک باران خورده در کهسار؛ خواب گندم زارها در چشمهٔ مهتاب؛ آمدن، رفتن، دویدن؛ عشق ورزیدن؛ در غم انسان نشستن؛ پا به پای شادمانی‌های مردم پای کوبیدن؛

کار کردن، کار کردن؛ آرمیدن؛ چشم انداز بیابان‌های خشک و تشنه را دیدن؛ جرعه هایی از سبوی تازه آبِ پاک نوشیدن؛

گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن؛ هم نفس با بلبلان کوهی آواره خواندن؛ در تله افتاده آهوبچگان را شیردادن و رهانیدن؛ نیم روز خستگی را در پناه دره ماندن؛

گاه گاهی، زیرِ سقفِ این سفالین بام‌های مه گرفته، قصه‌های درهم غم را ز نم نم‌های باران‌ها شنیدن؛ بی تکان گهوارهٔ رنگین کمان را در کنار بام دیدن؛

یا، شب برفی، پیشِ آتش‌ها نشستن، دل به رؤیاهای دامن گیر و گرمِ شعله بستن...

آری، آری، زندگی زیباست. زندگی آتش گهی دیرنده پابرجاست. گر بیفروزیش، رقص شعله اش در هر کران پیداست. ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست.»

پیرمرد، آرام و با لبخند، کنده‌ای در کورهٔ افسرده جان افکند. چشم هایش در سیاهی‌های کومه جست وجو می‌کرد؛ زیر لب آهسته با خود گفت وگو می‌کرد:

« زندگی را شعله باید برفروزنده؛ شعله‌ها را هیمه سوزنده. جنگلی هستی تو، ای انسان!

جنگل، ای روییده آزاده، بی دریغ افکنده روی کوه‌ها دامان، آشیان‌ها بر سرانگشتان تو جاوید، چشمه‌ها در سایبان‌های تو جوشنده، آفتاب و باد و باران بر سرت افشان، جان تو خدمت گرِ آتش... سربلند و سبز باش، ای جنگلِ انسان!

« زندگانی شعله میخواهد»، صدا سرداد عمو نوروز، شعله‌ها را هیمه باید روشنی افروز. کودکانم، داستان ما ز آرش بود. او به جان خدمت گزار باغ آتش بود.

روزگاری بود؛ روزگار تلخ و تاری بود. بخت ما چون روی بد خواهان ما تیره. دشمنان برجان ما چیره. شهرِ سیلی خورده هذیان داشت؛ بر زبان بس داستان‌های پریشان داشت. زندگی سرد و سیه چون سنگ؛ روزِ بدنامی، روزگار ننگ. غیرت اندر بندهای بندگی پیچان؛ عشق در بیماری دل مردگی بی جان.

فصل‌ها فصلِ زمستان شد، صحنهٔ گلگشت‌ها گم شد، نشستن در شبستان در شبستان‌های خاموشی، می تراوید از گلِ اندیشه‌ها عطر فراموشی.

ترس بود و بال‌های مرگ؛ کس نمی‌جنبید، چون بر شاخه برگ از برگ. سنگر آزادگان خاموش؛ خیمه گاه دشمنان پرجوش.

مرزهای مُلک، همچو سرحدّات دامن گستراندیشه، بی سامان. برج‌های شهر، همچو باروهای دل، بشکسته و ویران. دشمنان بگذشته از سرحدّ و از باور... هیچ سینه کینه‌ای در بر نمی‌اندوخت. هیچ دل مهری نمی‌ورزید. هیچ کس دستی به سوی کس نمی‌آورد. هیچ کس در روی دیگر کس نمی‌خندید.

باغ‌های آرزو بی برگ؛ آسمان اشک‌ها پربار. گرم رو آزادگان در بند؛ روسپی نامردمان در کار...

انجمن‌ها کرد دشمن؛ رایزن‌ها گردِ هم آورد دشمن؛ تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند، هم به دست ما شکستِ ما براندیشند. نازک اندیشان شان، بی شرم،- که مباداشان دگر روزِ بهی در چشم،- یافتند آخر فسونی را که می‌جستند... چشم‌ها با وحشتی در چشم خانه هر طرف را جست وجو می‌کرد؛ وین خبر را هر دهانی زیرِ گوشی بازگو می‌کرد.

« آخرین فرمان، آخرین تحقیر... مرز را پروازِ تیری می‌دهد سامان! گر به نزدیکی فرود آید، خانه هامان تنگ، آرزومان کور... ور بپرّد دور، تا کجا؟ ... تا چند؟ ... آه! ... کو بازوی پولادین و کو سرپنجهٔ ایمان؟»

هر دهانی این خبر را بازگو می‌کرد؛ چشم ها،‌بی گفت و گویی، هر طرف را جست و جو می‌کرد.»

پیرمرد، اندوهگین، دستی به دیگر دست می‌سایید. از میان دره‌های دور، گرگی خسته می‌نالید. برف روی برف می‌بارید. باد بالش را به پشتِ شیشه می‌مالید.

« صبح می‌آمد – پیرمرد آرام کرد آغاز، - پیشِ روی لشکر دشمن سپاهِ دوست؛ دشت نه، دریایی از سرباز...

آسمان الماسِ اخترهای خود را داده بود از دست بی نفس می‌شد سیاهی در دهان صبح؛ باد پر می‌ریخت روی دشت باز دامن البرز.

لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت دردآور، دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر؛ کودکان بر بام، دختران بنشسته بر روزن، مادران غمگین کنارِ در.

کم کمَک در اوج آمد پچ پچ خفته. خلق، چون بحری برآشفته، به جوش آمد؛ خروشان شد؛ به موج افتاد؛ برش بگرفت و مردی چون صدف از سینه بیرون داد.

« منم آرش، - چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن؛ - منم آرش، سپاهی مردی آزاده، به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را اینک آماده.

مجوییدم نسب، - فرزند رنج و کار؛ گریزان چون شهاب از شب، چو صبح آمادهٔ دیدار.

مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش؛ گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش. شما را باده و جامه گوارا و مبارک باد! دلم را در میان دست می‌گیرم و می‌افشارمش در چنگ، - دل، این جام پر از کینِ پر از خون را؛ دل، این بی تاب خشم آهنگ...

که تا نوشم به نامِ فتح تان در بزم؛ که تا کوبم به جام قلب تان در رزم! که جامِ کینه از سنگ است. به بزم ما و رزم ما، سبو و سنگ را جنگ است.

درین پیکار، در این کار، دل خلقی است درمشتم، امید مردمی خاموش هم پشتم.

کمان کهکشان در دست، کمان داری کمان گیرم. شهاب تیزرو تیرم؛ ستیغ سربلند کوه مأوایم؛ به چشم آفتاب تازه رس جایم. مرا تیر است آتش پر؛ مرا باد است فرمان بر.

ولیکن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست. رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست. در این میدان، بر این پیکان هستی سوز سامان ساز، پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز.»

پس آن گه سر به سوی آسمان برکرد، به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد:

« درود، ای واپسین صبح، ای سحر بدرود! که با آرش تو را این آخرین دیدار خواهد بود. به صبح راستین سوگند! به پنهان آفتاب مهربار پاک بین سوگند! که آرش جان خود در تیر خواهد کرد، پس آنگه بی درنگی خواهدش افکند.

زمین می‌داند این را، آسمان‌ها نیز، که تن بی عیب و جان پاک است. نه نیرنگی به کار من، نه افسونی؛ نه ترسی در سرم، نه در دلم باک است.»

درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش. نفس در سینه‌ها بی تاب می‌زد جوش.

« ز پیشم مرگ، نقابی سهمگین بر چهره، می‌آید. به هر گام هراس افکن، مرا با دیدهٔ خون بار می‌پاید. به بال کرکسان گرد سرم پرواز می‌گیرد، به راهم می‌نشیند، راه می‌بندد؛ به رویم سرد می‌خندد؛ به کوه و دره می‌ریزد طنین زهرخندش را، و بازش باز می‌گیرد.

دلم از مرگ بی زار است؛ که مرگ اهرمن خو آدمی خوار است. ولی، آن دم که ز اندوهان روانِ زندگی تار است؛ ولی، آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکار است؛ فرو رفتن به کام مرگ شیرین است. همان بایستهٔ آزادگی این است.

هزاران چشم گویا و لب خاموش مرا پیک امید خویش می‌داند. هزاران دست لرزان و دل پرجوش گهی می‌گیردم، گه پیش می‌راند.

  • پیش می‌آیم.

دل و جان را به زیورهای انسانی می‌آرایم. به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند، نقاب از چهرهٔ ترس آفرین مرگ خواهم کند.»

نیایش را، دو زانو بر زمین بنهاد. به سوی قله‌ها دستان ز هم بگشاد؛ « برآ، ای آفتاب، ای توشهٔ امّید! برآ، ای خوشهٔ خورشید! تو جوشان چشمه ای، من تشنه‌ای بی تاب. برآ، سرریز کن، تا جان شود سیراب. چو پا در کام مرگی تندخو دارم، چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش جو دارم، به موج روشنایی شست و شو خواهم؛ ز گل برگ تو، ای زرینه گل، من رنگ و بو خواهم.

شما، ای قله‌های سرکش خاموش، که پیشانی به تندرهای سهم انگیز می‌سایید، که بر ایوان شب دارید چشم انداز رؤیایی، که سیمین پایه‌های روز زرین را به روی شانه می‌کوبید، که ابر آتشین را در پناه خویش می‌گیرید؛ غرور و سربلندی هم شما را باد!

امدیم را برافرازید

چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید
 
غرورم را نگه دارید
 
به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید
 
زمین خاموش بود و آسمان خاموش
 
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش
به یال کوه ها لغزید کم کم پنجه خورشید
هزاران نیزه زرین به چشم آسمان پاشید
 
نظر افکند آرش سوی شهر آرام
کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین کنار در
مردها در راه
 
سرود بی کلامی با غمی جانکاه
ز چشمان برهمی شد با نسیم صبحدم همراه
کدامین نغمه می ریزد
 
کدام آهنگ آیا می تواند ساخت
طنین گام های استواری را که سوی نیستی مردانه می رفتند ؟
 
طنین گامهایی را که آگاهانه می رفتند ؟
 
دشمنانش در سکوتی ریشخند آمیز
راه وا کردند
 
کودکان از بامها او را صدا کردند
مادران او را دعا کردند
 
پیر مردان چشم گرداندند
 
دختران بفشرده گردن بندها در مشت
همره او قدرت عشق و وفا کردند
 
آرش اما همچنان خاموش
 
از شکاف دامن البرز بالا رفت
 
وز پی او
 
پرده های اشک پی در پی فرود آمد
بست یک دم چشم هایش را عمو نوروز
خنده بر لب غرقه در رویا
کودکان با دیدگان خسته وپی جو
در شگفت از پهلوانی ها
شعله های کوره در پرواز
 
باد غوغا
شامگاهان
 
راه جویانی که می جستند آرش را به روی قله ها پی گیر
 
باز گردیدند
 
بی نشان از پیکر آرش
با کمان و ترکشی بی تیر
 
آری آری جان خود در تیر کرد آرش
 
کار صد ها صد هزاران تیغه شمشیر کرد آرش
 
تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون
به دیگر نیمروزی از پی آن روز
 
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند
 
و آنجا را از آن پس
مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند
 
آفتاب
درگریز بی شتاب خویش
سالها بر بام دنیا پاکشان سر زد
ماهتاب
 
بی نصیب از شبروی هایش همه خاموش
 
در دل هر کوی و هر برزن
سر به هر ایوان و هر در زد
 
آفتاب و ماه را در گشت
سالها بگذشت
 
سالها و باز
در تمام پهنه البرز
 
وین سراسر قله مغموم و خاموشی که می بینید
وندرون دره های برف آلودی که می دانید
 
رهگذرهایی که شب در راه می مانند
 
نام آرش را پیاپی در دل کهسار می خوانند
 
و نیاز خویش می خواهند
 
با دهان سنگهای کوه آرش می دهد پاسخ
 
می کندشان از فراز و از نشیب جادهها آگاه
می دهد امید
 
می نماید راه
 
در برون کلبه می بارد
 
برف می بارد به روی خار و خارا سنگ
 
کوه ها خاموش
دره ها دلتنگ
راهها چشم انتظاری کاروانی با صدای زنگ
 
کودکان دیری است در خوابند
 
در خوابست عمو نوروز
 
می گذارم کنده ای هیزم در آتشدان
 
شعله بالا می رود پر سوز

فهرست زاقارت های دوست داشتنی من دات کام !!!

۱. برق ٬ هسته ٬ استکبار

 یه ۱ ماهی می شه  که به طور متوسط ۳ بار در روز برقمون می ره . شاید وزیر نیرو یک کم زاقارت شده اما نه ٬ من به نیمه پر لیوان نگاه می کنم ( که البته دریغ از ۱ قطره آب ) به احتمال زیاد وزیر نیرو دستور این کار رو داده تا به صورت ضمنی به ملت فهیم ایران بفهمونه که انرژی هسته ای حق مسلم ماست و اگه ما این انرژی رو نداشته باشیم وضع همین طوره که می بینید . من هم این شعار رو کاملا تاکید می کنم و مشت محکم و از اینها نثار استکبار جهانی می کنم و آپارتاید هسته ای رو محکوم می کنم و ابراز انزجار خودمو از صهیونیسم اعلام می دارم .

۲. تلفن ٬ اینترنت ٬ استکبار

 تلفن هم به زاقارت رفته . اینترنت برو نیست که نیست . وقتی هم میره سرعت نگو ٬ سرعت نور ( ۳ با ۸ تا صفر جلوش ) . و اما این هم جنبه خوب داره . احتمالا وزیر مخابرت دستور این کار رو داده که یک وقت خدایی نکرده جوانان مملکت در دام سایت های آنچنانی استکبار نیفتیند . چون تمام دنیا زندگی خودشون رو رها کردن بیان ما رو منحرف کنن .

۳. در راستای دولتی بزرگتر از ملت

از اول هم می دونستم این خصوصی سازی هم چیز زاقارتیه و همه اش زیر سر استکباره . از اون جایی که همیشه در همه جا رکورد داریم باید بکوشیم تا رکود بزرگترین دولت رو بشکونیم . ما می تونیم . ما پتانسیلش رو داریم . ما می تونیم حتی دولتمون رو ۱۰۰ برابر ملتمون کنیم . خیلی بزرگ می شه . خوشحالم !!! که احمدی نژاد داره دولت رو بزرگ می کنه . فقط یه بدی داره اونم اینه که خیلی شبیه کمونیست ها می شه .

۴. لطفا به من توهین کن

دامنه توهین به مقدسات به مسیح هم رسید . اخبار این رو به بهانه اکران فیلم راز داوینچی گفت . کاش که همه توهین ها این طوری بود . کتاب راز داوینچی رو بخونید تا ببینید منظور صدا و سیما توهین یعنی چی . چون توی این کتاب گفته ( با سند ) حضرت مسیح زن داشته ( اون هم فقط یه زن ) به ایشون توهین شده . پس باید بگم به حضرت محمد بیش از این ها توهین شده . لطفا یکی به من توهین صدا و سیمایی بکنه .

۵. حقوق بشر ٬ سریال ٬ استکبار

این سریاله هستا که دختره از آمریکا اومده ایران روزنامه زده رو دیدید . خیلی پند دهنده هست !!!. این نشون می ده که هر کی توی ایران از حقوق بشر حرف بزنه مزدور آمریکاست . پس حواستون باشه از کلمه رکیک حقوق بشر استفاده نکنید چون من فکر می کنم دستتون با استکبار اینا توی یه کاسه هست ها

۶. اطلاعات خصوصی ام برای تو

توی امتحان تافل از شرکت کننده می پرسن به ما اجازه می دید نمره شما رو آنالیز کنیم و جزو جامعه آماری تحقیقات ما باشید . اما توی کنکور سراسری اطلاعات شرکت کننده فرم بدون اجازه به فروش می ره . این طوری می شه که سیل تبلیغات به در خونه کنکور دهنده سرازیر می شه . البته این نشون دهنده اینه که بابا سازمان سنجش که از خودمونه ما که با سازمان سنجش این حرفا رو نداریم حرف خصوصی و اطلاعات خصوصی معنی نمی ده بین دو تا دوست صمیمی .

۷. بیا توو ٬ خودت بیا توو

دولت جدید لایحه حریم خصوصی دولت قبلی رو از مجلس پس گرفت . این هم نشون می ده که بابا ما با احمدی نژاد صمیمی تر از این حرفا هستیم . اصلا بروبچز اطلاعات حکم می خوان چی کار بیان ما خودمون راشون می دیم

۸.اونی که من می خوام ببین

تا حالا تظاهرات بر ضد دولتمردان ایران رو تو تلوزیون دیدید ؟ من عکس های زیادی دیدم  ( این تظاهرات تا توی کشور های مختلف بوده ) من کاری به درست یا غلط بودن  طرز تفکر تظاهرات کننده ندارم . من می گم چرا هر چی تو می گی باید ببینم .

نتیجه : بیشتر چیزا زیر سره استکباره

فهرست دوست داشتنی اعصاب خورد کن من

سلام ...

ببخشید یه کم دیر از تیمارستان مرخص شدم !!!

 

 

تا حالا بهش فکر کردی که بحث سر اینکه مرد بهتره یا زن چقدر مسخره هست . مثل اینه که سر این بحث کنیم که انسان بهتره یا انسان .

 

چرا صدا و سیما فکر می کنه با یه مشت ابله طرفه ؟

توی یه فیلم زیرنویس انگلیسی نوشت f--k ترجمه کردن بز . من مشکلی با درست ترجمه نکردنش ندارم من با این مشکل دارم که چرا فکر می کنن ما نفهمیم خوب لا اقل زیر نویسه هم پاکش می کردن .

فیلم 2 ساعتی رو توی 45 دقیقه نشون می دن .

من موندم مگه مجبورن فیلمی که نمی شه پخش کرد رو پخش کنن .

چرا پدر فیلمنامه رو در می آرن . دو تا نمونه بگم . تروی و دختری با گوشواره مروارید و شنیدم شبکه تهران زیر آب فیلمنامه آقا و خانم اسمیت رو هم زده .

حتی خودشون هم نمی دونن دارن چی کار می کنن . توی ماتریکس 1 وقتی نیو انگشت سوم از هر طرف که بشماری رو نشون می داد سانسور نشد ولی توی کنستانتین سانسور شد .

روز تولد حضرت محمد کیلیپی پخش شد که هر وقت توی ترانه اش حرفی از ظلم می اومد خرابه های تخت جمشید رو نشون می داد . از این حرصم می گیره که وقتی با عدالت هرچه تمام تر این بنا ساخته می شد عرب ها داشتن همدیگه رو می خوردن .

 

دقت کردی که وقتی آمریکا به ایران می گه توی کشور شما حقوق بشر رعایت نمی شه دلیل ایرانی ها اینه که توی آمریکا حقوق بشر رعایت نمی شه . توی روز روشن دارن صورت مسئله رو پاک می کنن .

 

 

چرا اسم شاه شد رهبر ؟

 

سیاست کثیفه . اگه دین رو با سیاست قاطی کنیم سیاست تمیز نمی شه بلکه دین کثیف می شه .

 

توی حدیث هست که وقتی امام مهدی ظهور می کنه و اسلام رو نشون می ده انگار دین جدیدی آورده و یه حدیث هم از حضرت محمد هست که می گه زمانی می رسه که از اسلام جز اسم و از قران جز خط باقی نمی مونه . آیا الان مسلمون ها مسلمونن ؟

 

احمدی نژاد گفت که زن ها می تونن برن استادیوم فوتبال ولی مراجع گفتن عمرا اگه بذاریم بعضی گفتن چون نگاه زن به ساق پای مرد حرام است و بعضی منطقی تر حرف زدن ( صرفا نسبت به دسته اول )

 

چرا مرد ها می تونن از زن ها طلاق بگیرن ولی برعکسش همچین نمی شه . البته من کلی حال می کنم با این قضیه ولی عذاب وجدانم می گه این سوال رو بپرس

 

 

جک : یه بار یه ایرانیه به یه آمریکاییه می گه توی کشور شما آزادی بیان نیست .

 

چرا من باید حسرت نمایشگاه کتاب رو بخرم ؟ آخرین باری که شیراز نمایشگاه کتاب مشاهده شد 5 سال پیش بود . فکر کنم این جا نسلش منقرض شده چون همون 5 سال پیش سیل اومد همه کتاب ها رو برد .

 

کاش که یه چیزی توی مجلات و روزنامه ها و تلوزیون بود مثل ضدفیلتر توی اینترنت عمل می کرد .

 

کسی که هیچ وقت سنگ قبر نداشت

1

« دکتر ، شیفته کار اش بود » . این جمله ای بود که او دوست داشت بعد از مرگش روی سنگ قبرش حک شود . سرش را تکان داد و یک آهنگ گذاشت تا در این جاده زیبا به چیز دیگری غیر از مرگ و سنگ قبر و ... فکر کند. پیش خودش گفت: « حالا که دارم میرم به یه روستایی به این قشنگی، کاری که عاشقشم ، انجام بدم باید مثبت تر فکر کنم » و خودش را به موسیقی آرامی که گوش می داد سپرد .

 

 

کدخدای ده داشت خودش را برای استقبال آماده می کرد . پسرش را فرستاده بود تا مردم را برای استقبال خبر کند . خیلی خوشحال بود که بالاخره ده صاحب یک پزشک می شد . کدخدا از خانه بیرون آمد و به سمت ورودی ده که قرار بود پسرش مردم را آنجا جمع کند رفت . مردم ده از کوچک و بزرگ همه حاضر شده بودند . کدخدا جلوی جمعیت ایستاد و صدایش را برای حرف زدن صاف کرد . مردم ده همیشه حرف های کدخدا را دوست داشتند چون تا چیزی برای گفتن نداشت حرفی نمی زد و حرف هایش همیشه از تکرار خالی بودند . کدخدا حرف هایش را اینگونه تمام کرد « دکتر حتما مرد خوبی هست . بیایید خوبی اش رو جبران کنیم . کاری کنیم که احساس غربت نکنه . حداقل کار این هست که دوستش داشته باشیم » .

 

دکتر به ورودی روستا رسید . همه خوشحال بودند و دکتر با وجود آن همه شادی نمی توانست خوشحال نباشد. به چیزی که دوست داشت نزدیک شده بود _ طبابت برای عشق نه برای پول _ آن هم در این روستای سرسبز که دورش سر تا سر جنگل بود . اولین چیزی که می خواست قدم زدن در آن جنگل افسون کننده بود .

کدخدا گفت « تشریف بیاورید به کلبه حقیر من تا خستگی در کنید » . دکتر از کدخدا تشکر کرد و گفت « اگه اشکال نداره الان دوست دارم این اطراف قدم بزنم ، بعد مزاحم می شوم » . کدخدا گفت « می خواهید من اطراف رو نشونتون بدم » و دکتر که می خواست تنها قدم بزند گفت « شما حتما کار دارید مزاحم شما نمی شوم » کدخدا گفت « باشه ، اصرار نمی کنم فقط زیاد دور نشوید چون هوا دیگه کم کم تاریک می شه » .

 

دکتر چرخی در روستا زد ولی ارضا نمی شد . به تنهایی نیاز داشت ولی در روستا قدم زدن تنهایی نداشت . ایستاد و به درخت های انبوه جنگل نگاه کرد . انگار جنگل تنهایی را برای عرضه کردن به نمایش گذاشته بود . و او اکنون خریدار تنهایی بود . دکتر مسخ شده بود . به آسمان نگاه کرد و پیش خودش گفت « هنوز هوا روشنه ، من هم زیاد دور نمی شم »

 

مدهوش جلو می رفت ولی نیروی غریزه اش مواظب گم نکردن راه و دور نشدن از ده بود . جنگل سکوت داشت و دکتر حضور داشت، دکتر سکوت می خواست و جنگل حضور . معامله خوبی برای دو طرف بود . دکتر کنار درختی نشست و به آن تکیه داد . چشم هایش را چند لحظه روی هم گذاشت و باز کرد . باورش نمی شد . کمی جلوتر ، درست روبرویش پلنگی ایستاده بود که مستقیم به چشمانش خیره شده بود ، او این را باور می کرد ولی چیزی که برای او باور کردنی نبود حضور زنی اثیری در کنار پلنگ بود که اون نیز خیره نظاره گر او بود .

نه در حالت پلنگ و نه در حالت زن هیچ نشانی از خشم ، مهربانی ، ناراحتی یا شادی وجود نداشت . دو چهره عریان از احساس و سرد . آرامش همه جا موج می زد حتی در وجود دکتر

 

 

2

کدخدا به ساعت اش نگاه کرد . دیگر از نیمه شب هم گذشته بود. او  به مردهایی که فانوس به دست برای جستجو آمده بودند گفت «نمی توانسته تا اینجا جلو آمده باشه . توی این تاریکی نمی شه پیداش کرد. بر میگردیم ده »

 

A.M.F


پاورقی :  اگه می خواید کمکم کنید تعریف نکنید فقط ایراد بگیرید